بی جان
روح که از جسم خسته شود لحظه به لحظه در پی آزادی در تب و تاب است...
نوشته شده در تاريخ جمعه 19 ارديبهشت 1393برچسب:خدا,سرنوشت,توبه,بخشنده,نماز اول وقت , توسط مرتضی علیخانی |

گاهی فکر می کنم چرا بازنده شدم؟... چرا های بسیاری که بی جواب مانده اند... اما جوابی جامع برای همه آنها دارم... فکر می کنم از تو دور مانده ام... روزهایی که گذشت وجودت در همه جا بود... نشانه هایی که چه هویدا در سراسر زندگیم می درخشید و من کور بودم... و چه ساده عینک نابینایی بر چشم داشتم و خود را بینا می دیدم... گاهی حس روشنفکری و گاهی ایدئولوژی علت و معلولی و شاید گاهی چرایی در آفرینش و تردیدهایی که آیا واقعا جهان دیگری هست؟ همه دست به دست هم دادند تا چشمانم را آسوده ببندم و تو را نبینم... حرفایم به قد و قواره ام نمی خورد و شنیدنش از زبان من برای برخی چه قدر مزحک و بی مزه است... اما حقیقت زمانی برایم آشکار شده که دیگر دیر شده... دیگر مرده ام... حالا بی جان شده ام... گفته بودم کارهایی دارم که باید انجام دهم... در همین فرصت کوتاه باقی مانده ... اولینش به تو رسیدن است... تو را دیدن است و بینا شدن... عینکم را بر می دارم و به تو سلام می گویم... کسی روزی در گوشم آرام گفت هر روز به دیدارش برو... آنگونه که او خواسته... اول وقت... عهد بسته ام که اول وقت به سراغت بیایم... می دانم سخت است مرا ببخشی اما تو بخشنده ترینی... امروز هر چه می بینم حاصل دست من است... دستم را بگیر بگذار آنگونه که شایسته است سرنوشتم را بسازم... به تو پناه می برم و فقط از تو یاری می خواهم...

صفحه قبل 1 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.